آریا بانو
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت دهم
پنجشنبه 1 مهر 1400 - 15:12:13
آریا بانو - آخرین خبر / روزهای آخر تابستان را با داستان خاطره انگیز آنشرلی همراه ما باشید.
آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیمخانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
خانم تامس می گوید که آنها مثل دوتا بچه ی فقیر بودند و در یک کلبه ی زرد فسقلی در بولینگ بروک زندگی می کردند. من هرگز آن خانه را ندیده ام ، اما هزاران بار آن را تصور کرده ام . فکر می کنم روی لبه ی پنجره اش ،گلدانی از پیچ امین الدوله می گذاشته اند. توی حیاط پر از یاس های بنفش و جلوی در ، پر از زنبق بوده . حتما همه ی پنجره ها هم پرده های چیت داشته اند . پرده
های چیت هوای خانه را تازه نگه می دارند . من در آن خانه به دنیا آمدم . خانم تامس می گوید که من ساکت ترین بچه ای بوده ام که او تا به حال دیده . من بچه ای استخوانی و ریزه میزه با چشمانی درشت بوده ام . مادرم فکر می کرده که من خیلی زیبایم . به نظر من یک مادر بهتر می تواند راجع به بچه اش قضاوت کند تا یک زن فقیر که برای نظافت به خانه می آید ، این طور نیست؟به هرحال خوشحالم که مادرم از داشتن من راضی بوده. اگر با به دنیا آمدنم او را مایوس کرده بودم ، خیلی ناراحت می شدم . چون او بعد از به دنیا آمدن من زیاد زنده نماند . وقتی من سه ماهه بودم ، او دچار تب شد و از دنیا رفت .همیشه دلم می خواست او آنقدر زنده می ماند که می توانستم مادر صدایش کنم . فکر می کنم مادر گفتن خیلی شیرین باشد ، این طور نیست ؟
پدرم هم چهار روز بعد به خاطر تب از دنیا رفت . من یتیم شدم و روی دست مردم ماندم . خانم تامس برایم تعریف کرده که بعد چه شد.می دانید هیچکس از آن به بعد مرا نخواسته . به نظر می آید سرنوشت من این طور رقم خورده . پدر و مادرم از جای دوری آمده بودند ، و آنطور که معلوم بوده هیچ خویشاوندی نداشته اند . بالاخره خانم تامس با اینکه فقیر بود و شوهرش آدم بد اخلاقی بود ، مرا قبول کرد. او تربیت مرا به عهده رفت . به نظر شما بچه ای که دیگران تربیتش را به عهده گرفته اند ، باید از بقیه بچه ها بهتر باشد ؟ چون هر وقت که من شیطنت میکردم ، خانم تامس با لحن سرزنش آمیزی می گفت که چه طور می توانم دختر بدی باشم ، درحالی که او تربیت مرا به عهده گرفته.
خانم و آقای تامس از بولینگ بروک به مریزویل رفتند و من تا 8سالگی با آنها زندگی کردم . من از بچه هایشان مواظبت می کردم . آنها چهار بچه ی کوچک تر از من داشتند ، و راستش را بخواهید خیلی به مراقبت نیاز داشتند .
بعد آقای تامس زیر قطار رفت و کشته شد . مادر آقای تامس قبول کرد که خانم تامس و بچه هایش با او زندگی کنند، ولی مرا نخواست . دیگر کاری از دست خانم تامس بر نمی آمد . بعد ، خانم هموند که خانه اش بالای رودخانه بود ،مرا قبول کرد چون می دانست که در بچه داری مهارت دارم . من برای زندگی کردن با آنها ، به کلبه ای که میان کنده ی درختان بود ، رفتم . آنجا واقعا جای دلگیری بود و مطمئنم که اگر قدرت خیال بافی نداشتم ، نمی توانستم آنجا دوام بیاورم . آقای هاموند در یک کارخانه ی چوب بری در همان نزدیکی کار می کرد و خانم هموند هم 8بچه اش
را بزرگ می کرد . او سه بار دوقلو به دنیا آورده بود . من بچه ها را دوست دارم ،اما سه دو قلو پشت سر هم واقعا زیاد است . من بعد از به دنیا آمدن سومین دوقلو ها این را به خانم هموند هم گفتم . بیرون بردن و گرداندن آنها بدجوری خسته ام می کرد .
بیشتر از دوسال بالای رودخانه با خانم هموند زندگی کردم . بعد آقای هموند از دنیا رفت و خانم هموند خانه اش را رها کرد . او بچه ها را بین خویشاوندانش تقسیم کرد و به ایالت متحده رفت . من هم مجبور شدم به یتیم خانه ی هوپتاون بروم . چون دیگر کسی مرا قبول نکرد .حتی آنجا هم مرا نمی خواستند ، چون می گفتند به اندازه ی کافی شلوغ است. البته همین طور هم بود ، اما بالاخره مجبور شدند مرا قبول کنند . من چهار ماه آنجا بودم تا اینکه خانم اسپنسر آمد .
آنی نفس راحتی کشید چون از قرار معلوم دوست نداشت تعریف کند که چه طور هیچکس او را نخواسته بود . ماریلا همان طور که اسب را به طرف جاده ی ساحلی هدایت می کرد ، پرسید : تا به حال به مدرسه رفته ای ؟
- زیاد نه ، آخرین سالی که پیش خانم تامس بودم ، مدت کوتاهی به مدرسه رفتم . اما بعد از رفتن به بالای رودخانه ، آنقدر از مدرسه دور شدم که امکان نداشت زمستان بتوانم پیاده به آنجا بروم . تابستان هم مدرسه تعطیل بود ، بنابراین فقط در پاییز و بهار سر کلاس نشستم . البته در یتیم خانه هم به مدرسه می رفتم . روخوانی من خیلی خوب است و شعر های زیادی را حفظم . شما هم بعضی وقت ها با خواندن یک شعر پشتتان تیر می کشد ؟در کتاب سال پنجم شعری به نام آبشار هلند است ، که وقتی آن را می خوانم دچار چنین حسی می شوم . البته من تازه می روم
کلاس چهارم ولی دختر های بزرگتر ، بعضی وقت ها کتاب هایشان را به من قرض می دادند.
ماریلا در حالی که از گوشه ی چشم به آنی نگاه می رد ،پرسید : رفتار خانم تامس و خانم هموند با تو خوب بود ؟
صورت کوچک و پر احساس دخترک ناگهان سرخ شد ، و با دستپاچگی و من من کنان گفت : آه ، خوب آنها دوست داشتند که این طور باشند . من مطمئنم آنها دلشان می خواست تا جایی که می توانند ، با من خوب و مهربان باشند .
وقتی کسی دلش می خواهد مهربان باشد ، نباید نامهربانی هایش را به دل گرفت .می دانید ، آنها مشکلات زیادی داشتند . تحمل یک شوهر بد اخلاق یا نگه داری از سه دوقلوی پشت هم ، کار راحتی نیست ، موافقید ؟ می دانم که آنها دلشان می خواست که با من مهربان باشند .
ماریلا دیگر چیزی نپرسید . آنی در سکوت مشغول تماشای جاده ی ساحلی شد . ماریلا در حالی که به فکر فرورفته بود با حواس پرتی اسب را هدایت می کرد . او دلش برای آن بچه سوخته بود . دخترک دوران سخت و پر مشقتی را گذرانده بود . یک زندگی پر زحمت ، فقیرانه و بدون محبت . ماریلا آنقدر زرنگ بود که بتواند از میان کلمات قصه ی حقیقی را بیرون بکشد . به راحتی می شد حدس زد که دخترک از تصور داشتن یک خانه ی واقعی چقدر خوشحال بوده و خیلی حیف می شد که او را بر می گرداندند . یعنی نمی شد ماریلا تسلیم خواسته ی متیو شود و به بچه اجازه ی ماندن بدهد ؟ آن دخترک بچه ی مودب و دوست داشتنی بود و ماندنش متیو را هم خوشحال می کرد .
ماریلا با خود گفت : او زیاد حرف می زند ، اما می شود این رفتارش را اصلاح کرد . در ضمن هرگز از کلمات زشت استفاده نمی کند . معلوم است کسانی که از او نگه داری کرده اند ، آدم های خوبی بوده اند.
جاده ی ساحلی پر درخت و خلوت بود ، درخت ها با فاصله ی کمی از هم روییده بودند و شاخه های تنومند و محکمشان نشان می داد ، سال ها در مقابل بادهای خلیج مقاومت کرده اند . سمت چپ جاده پرتگاه صخره ای قرمز رنگی قرار داشت و فقط اسبی با مهارت مادیان می توانست بدون وحشت زده کردن سوارانش از آنجا عبور کند .
پایین پرتگاه ، سنگ ها در اثر ضربه های امواج ساییده شده بودند و روی ماسه های کنار ساحل ،گوش ماهی ها لابه لای ریگ ها می درخشیدند . آن سوتر دریای نیلگون و درخشان خودنمایی می کرد ، و بر فراز آن مرغ های دریایی اوج گرفته بودند و بال هایشان زیر نور خورشید برق می زدند .
بالاخره آنی سکوت طولانی را شکست و گفت : دریا چقدر زیباست ، وقتی در مریزویل زندگی می کردم ، یک روز آقای تامس ارابه ای را کرایه کرد و مارا به ساحلی در 16کیلومتری آنجا برد . با اینکه مجبور بودم تمام روز از بچه ها مراقبت کنم ،ولی از تک تک لحظه های آن روز لذت بردم . حتی تا چند سال بعد آنجا را در خواب می دیدم . اما ساحل اینجا از ساحل مریزویل زیباتر است . چه مرغ های دریایی قشنگی ، شما دلتان نمی خواست یک مرغ دریایی بودید ؟
من اگر قرار نبود یک دختر بچه باشم ،ترجیح می دادم مرغ دریایی شوم . فکرش را بکنید صبح با طلوع خورشید بیدار شوید ،در آب شیرجه بزنید و تمام روز در این دریای آبی ، بالا و پایین بپرید و شب ، پرواز کنان به آشاینه برگردید . وای همین الان داشتم خودم را درچنین وضعی تصور می کردم . ببخشید آن ساختمان بزرگ چیست ؟
- آنجا هتل وایت سندز است . آقای کیرک ، آنجا را اداره می کند اما الان فصل شلوغی نیست. تابستان ها آمریکایی ها ،گروه گروه به اینجا می آیند . ساحل اینجا طرفداران زیادی دارد .
آنی با لحنی غم زده گفت : می ترسیدم آنجا خانه ی خانم اسپنسر باشد ، دلم نمی خواهد به آنجا برسیم . چون با رسیدن به آنجا همه چیز تمام می شود .
قسمت قبل:

آریا بانو


داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت نهم
1400/06/30 - 20:15

http://www.banounews.ir/Fa/News/667736/داستان-شب--«آنی-شرلی-در-گرین-گیبلز»_-قسمت-دهم
بستن   چاپ