آریا بانو -
کودکان هر کجای دنیا
دوست دارند به داستانها
گوش بدهند. آنها
دوست دارند بیشتر و بیشتر درباره شخصیتهای مورد علاقهشان بدانند و اغلب سعی میکنند شبیه آنها رفتار کنند. شما با تعریف کردن داستانهایی که پیام معناداری دارند میتوانید بهراحتی صفاتی همچون خردمندی، شجاعت، صداقت و … را از همان سنین کودکی در کودکتان درونی کنید. در این مطلب نیز ما 5 داستان و قصه شیرین کودکانه را برای شما ارائه داده ایم که میتوانید برای فرزندتان بخوانید.
در این مطلب می خوانید:
1. قصه کودکانه میمون بی ادب
2. داستان کودکانه گنجشک کوچولو
3. قصه شیرین کودکانه بذر کوچک
4. قصه شیرین کودکانه علی کوچولو
5. قصه شیرین کودکانه صدای ماشین ها
5 قصه شیرین کودکانه کوتاه و زیبا
1. قصه کودکانه میمون بی ادب
قصه شیرین کودکانه زیبا
یکی بود یکی نبود در یک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی می کردند. در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره می کرد و با خنده می گفت اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه می خندید.
هر چه مادرش او را نصیحت می کرد فایده ای نداشت.
تا اینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید
شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش
شیر نارگیل آورده بودند.
او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این
قلب مهربونه که اهمیت داره.
برای همین از آن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
2. داستان کودکانه گنجشک کوچولو
قصه شیرین کودکانه
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد.
***
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.
***
او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست.
***
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید.
خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .
از بالا دید
دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »
از من نترس. من می خواهم با تو
دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »
***
دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »
***گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.***و بعد از
ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست وبه
دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگر گم نشود.
3. قصه شیرین کودکانه بذر کوچک
داستانک و قصه شیرین کودکانه
سالها پیش کشاورزی در روستایی زندگی میکرد که برای گذران زندگی، کیسهی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر میبرد. ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد میکند و یکی از بذرها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر میافتد.
دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود، مدام با خود میگفت: من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم. بذر کوچولو داشت از ترس به خودش میلرزید که ناگهان گاوی پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه دوباره زیرخاک نگران بود، این دفعه نگرانی او از بابت آب بود و مدام میگفت: من به کمی آب برای رشد در زیر این خاک احتیاج دارم و گرنه از تشنگی میمیرم و نمیتوانم رشد کنم.
بعد از گفتن این حرف باران شروع به باریدن کرد چند روز بعد همان بذر داخل خاک یک جوانه سبز درآورد و تمام روز با ذوق زیر نور خورشید مینشست تا قدش بلند و بلندتر شود. یک شبانه روز از این اتفاق گذشت تا اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگ و بزرگتر شود. در همین زمان بود که بذر از اینکه میدید رشد کرده و روز به روز بزرگتر میشود ذوق میکرد و خوشحال میشد.
پرندهای آمد که از گرسنگی قصد داشت آن را بخورد؛ پرنده سعی کرد بذر کوچولو که الان بزرگ شده بود و ساقه و ریشه قویای داشت را از خاک بیرون بکشد اما بذر، چون ریشه محکمی در خاک داشت هیچ اتفاقی برایش نیفتاد.
سالهای زیادی گذشت و دانه باران زیادی خورد و مدت زیادی با اشتیاق نور خورشید را تماشا کرد تا این که اول تبدیل به یک درختچه شد و بعد به یک درخت بزرگ تبدیل شد. حالا وقتی مردم از آن منطقه عبور میکنند درختی بزرگ را میبینند که خود صاحب تعداد زیادی دانه است.
4. قصه شیرین کودکانه علی کوچولو
قصه شیرین کودکانه مفهومی و آموزنده
در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و
پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد. مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه. علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد. علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد. وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.
فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره نهار بهش کمک کنه؛ سارا نگاهی به علی کرد و گفت: مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته توی کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته؟ علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد. عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کردهاست. سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش، چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه. علی کوچولو در همهی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه. اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت: علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی. نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه. باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی. اما این رو بدون پیش هر کسی و هر جایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده میکنند.
5. قصه شیرین کودکانه صدای ماشین ها
قصه شیرین کودکانه جدید و خواندنی
یک روز آقای راننده داشت می رفت سر کارش. همین طوری که داشت می رفت و می رفت و می رفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین یه خانومه که انگشتش زخم شده.
یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو … صدای ماشین پلیس بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستان پرت شده که با هم تصادف کردید.
بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو … صدای ماشین آتش نشانی بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو …
بعدش یک صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو … ماشین آمبولانس بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعد چسب زخمش را آورد و چسبوند روی دست خانومه که زخم شده بود. آخه انگشت خانومه خون اومده بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو …
آقای پلیس به راننده ها گفت: حواستان را جمع کنید که دیگه تصادف نکنید. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو …
سخن آخر
نظر شما در مورد قصه گفتن برای
کودکان چیست؟ آیا این کار باعث پرورش خلاقیت کودک نمی شود؟ در پایین همین صفحه با ما در ارتباط باشید. همچنین برای دسترسی به داستان های کوتاه کودکانه بیشتر، به مطلب « گلچین قصه برای
کودکان 3 ساله با نکات تربیتی و آموزنده » مراجعه کنید.