قند پارسی/ حکایتی از قابوسنامه
سه شنبه 15 آذر 1401 - 23:25:20
|
|
آریا بانو - آخرین خبر / دو درویش در راهی با هم میرفتند. یکی بیپول بود و دیگری پنج دینار داشت. درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جایی که میرسیدند -چه ایمن بود و چه ناامن- به آسودگی میخوابید و به چیزی نمیاندیشید. اما دیگری مدام در بیم و هراس بود که مبادا پنج دینار را از کف بدهد. بر چاهی رسیدند که جای دزدان و راهزنان بود. اولی بیپروا دست و روی خود را شست و زیر سایهی درختی آرمید. در همین حین متوجه شد که دوستش با خود چه کنم چه کنم میکند! برخاست و از او پرسید: این چندین چه کنم برای چیست؟ گفت: ای جوانمرد! با من پنج دینار است و اینجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم. مرد گفت: این پنج دینار را به من دِه تا چارهی تو کنم. پس پنج دینار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه کنم چه کنم! ایمن بنشین، ایمن بخسب، و ایمن برو که آدم فقیر، دژیست که نمیتوان فتحش کرد. قابوسنامه عنصر المعالی
http://www.banounews.ir/Fa/News/792519/قند-پارسی--حکایتی-از- قابوسنامه
|