آریا بانو
داستان کوتاه/ تاول
شنبه 13 خرداد 1402 - 11:34:32
آریا بانو - اعتماد / پاشنه پا را مالید: «غمبرک زدی که چی؟ بذار بیاد خواستگاریت بعد. از قدیم گفتن پول عروسی و عزا رو خدا جور می‌کنه. برو چادرمو بیار.»
«کجا مامان؟»
«هم یه سر به هما بزنم هم پامو نشونِ دکتر بدم.»
دختر چادر را داد به‌ش. چشم‌ها و نوک دماغش قرمز شد: «دلم برای ستاره خیلی تنگ شده.»
چادر سر کرد و دختر را بوسید: «بالاخره که چی؟ تا همیشه نمی‌تونی غلام رو ازشون قایم کنی.»
از خانه که بیرون آمد، توی کوچه ایستاد. کفش را از پا درآورد و دستی به پاشنه پا کشید. دانه‌دانه‌های قرمز پوست ور آمده بود و خونابه می‌ریخت. کفش پوشید و راه افتاد طرف خانه هما.
پیرمرد روی صندلی قوزکرده نشسته بود جلوی در.
«سلام جناب دکتر. هما‌ خانم هست؟»
دکتر سر بلند کرد: «احوال شما قمرخانم. خوش آمدید. بفرمایید.»
قمر قدمی برداشت و ایستاد. رو کرد به دکتر: «درد امونم رو بریده. یه نگاه به پاشنه پام می‌کنین؟»
دکتر بلند شد و اشاره کرد بنشیند روی صندلی. به پاشنه پاش نگاه کرد: «چیزی نیست قمر‌خانم. تاول زده. عجالتا از هما پماد بگیرید. اگر بیشتر شد بیا پانسمانش ‌کنم.»
قمر بلند شد: «خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه.» رفت توی حیاط خانه‌.
هما دور حوض می‌چرخید. لحظه‌ای ایستاد و بی‌مقدمه گفت: «قرار بود تو همین حیاط براش عروسی بگیرم» و زد زیر گریه.
قمر بغلش کرد: «الهی قربون دلت برم.»
صدای هما بلند شد: «یکی یک‌دونه دخترم.»
قمر نشست لب حوض: «غم اولاد یه سال و دو سال نمی‌شناسه.»
«می‌بینمت داغم تازه‌ می‌شه. هر باری که می‌اومدی لیلا باهات بود. پای این حوض می‌نشستیم و اونا همین‌جا بازی می‌کردن. شنیدم دخترت قراره عروس بشه.»
قمر کفش را درآورد.
«اونم عین ستاره منه. چرا نمی‌‌آد ببینمش؟»
نگاه به پاشنه پاش کرد.
«چی‌ شده؟»
«دکتر گفت تاول زده. پماد داری؟»
«نزدیک درِ زیرزمین، تو جعبه کمک‌های اولیه، پماد توی قوطی زرده.» راه افتاد طرف پله‌های ایوان: «می‌رم چای دم کنم.»
قمر بلند شد رفت جایی که هما گفته بود. به این‌ور آن‌ور نگاه کرد، چیزی ندید. درِ زیرزمین را باز کرد و کلید برق را زد. پر بود از وسایل نو؛ یخچال، اجاق‌گاز، لحاف و تشک، مخده، کاسه بشقاب‌های گل‌سرخی، چمدان چرم، چند دست پارچ و لیوان. پاش شل شد و نشست روی چهارپایه.
«پیدا کردی؟»
«نیست.»
هما آمد: «اون‌جاست.»
کلید برق را زد و زیرزمین روشن شد.
قمر گفت: «قربون دلت برم. چطور طاقت می‌آری؟»
رفت توی زیرزمین: «حکمت خدا رو شکر.»
هما خم شد و بشقاب گلسرخی را برداشت: «قرار بود دختر و دامادم توی اینا غذا بخورن.»
قمر گفت: «الهی که هر کی توش غذا می‌خوره، هر روزه براش فاتحه بده، دعا کنه نور به قبرش بباره.»
هما گفت: «بعضی‌وقتا می‌زنه به سرم اینا رو ببرم قبرستون چال کنم تا بشه قبر دخترم.»
قمر بشقاب را از دستش گرفت: «شاید بتونی دلِ یکی که عین دخترته رو شاد کنی.»
سر چرخاند و به وسایل نگاه کرد: «نمی‌خوای اینا رو این‌جا نگه‌داری که تا آینه دق تو و دکتر بشه؟»
هما ساکت ماند. قمر ادامه داد: «تو عین خواهرم می‌مونی. غم و شادی کنار هم بودیم. باهم حامله شدیم، با هم زایمان کردیم. دخترامونو یه مدرسه بردیم، یه دانشگاه رفتن. برای خاطر خودت می‌گم که اینا رو زود رد کنی.»
هما گفت: «می‌گی چی‌کارشون کنم؟»
قمر چند قدمی برداشت و نزدیک هما شد. چهارپایه را کشید و اشاره کرد بنشیند: «حقیقتش دخترم... هما تو که می‌دونی... راستش ما اون‌قدری... دعا گوی شما می‌شیم... ستاره هم...»
هما نشست: «دختر من که رفت. دلم نمی‌خواد دل هیچ جوونی شکسته باشه.»
قمر خندید و راه‌ افتاد و آرام‌‌آرام دست زد و کم‌کم دست زدنش ریتم گرفت و زمزمه کرد: «آتیشو تو منقل بذار اسپند و کندر بیار/ عروسیه و عروسی الهی مبارکت باشه...»
هما هم با ریتم آهنگش دست زد: «الهی خدا یارش باشه شیرینی و شربتت کو/ آینه و شمعدونت کو/ نقل و گلاب پاشت کو...»
قمر قِری به کمرش داد و دست هما را گرفت و دور خودش چرخید. هما دو دست را برد بالای سر و بشکن زند. قمر شانه‌هایش را ‌لرزاند.
هما خواند: «عروس جهاز میاره، عشوه و ناز میاره، قفل و کلید میاره...»
قمر یک پایش را کوبید به زمین و کمرش را چرخاند. هما قوسی به بدنش داد.
«پیدا کردی؟»
قمر به خودش آمد و برگشت. اشک گوشه چشمش را پاک کرد: «نیست.»
 چراغ را خاموش کرد. هما آمد و از گوشه‌ای جعبه کمک‌های اولیه را بیرون کشید. نگاه قمر به زیرزمین بود. لب‌هاش بی‌صدا می‌جنبید. هما جعبه را گذاشت زمین و شروع کرد به گشتن. قمر گفت: «سال‌ها همسایه دیوار به دیوار بودیم. این بچه‌ها باهم بزرگ شدن.»
هما گفت: «اومدی ازم کسب تکلیف کنی؟ خیال می‌کنی چون ستاره نیست دیدن عروسی لیلا برام عذاب می‌شه؟» و مُفش را کشید بالا.
قمر نشست روی پله. پاشنه پاش را مالید: «می‌دونی که دست‌تنها چطور این بچه رو بزرگ کردم.»
پماد را از جعبه بیرون آورد. قمر گرفت و مالید روی پاشنه پا. نگاه به زیرزمین کرد و بعد به هما که داشت درِ جعبه را می‌بست. گفت: «یه چیزی ازت می‌خوام ولی... » سکوت کرد و سر به زیر انداخت.
هما نگاهش کرد: «می‌خوای دکتر بره تحقیقِ داماد؟» و جعبه را بلند کرد و برد: «کیه؟ بچه همین محله؟»
«غریبه نیست.»
«چرا نمی‌گی، نکنه ما غریبه‌ایم!»
«غلام.»
صدای افتادن چیزی را شنید: «چی شد هما؟»
هما ایستاد روبرویش: «غلام؟»
قمر سر پایین انداخت.
«غلام ... آخه با ستاره... می‌اومد می‌رفت... اونا با هم... بعد با لیلا... آخه چطور می‌شه!»
قمر بغض کرد.
«شاید حق با ستاره بود، من اشتباه می‌کردم.»
قمر نگاه به زیرزمین انداخت.
«می‌گفت فقط هم‌دانشگاهی هستیم. حتم لیلا که جیک‌تو‌جیکش بود بهتر می‌دونه.»
قمر از جا بلند شد.
«یعنی می‌شه یکی بدون اینکه دل به کسی بده باهاش بره و بیاد؟»
قمر این پا و آن پا کرد.
«اونا رو با هم گرفتن. تو که در جریانی. غلام از زندان برگشت ولی ستاره‌ من... راستی غلامو چطور آزاد کردن؟» آهی بلند کشید: «لیلا که دوست صمیمی اینا بود به‌ت نگفت چی شد؟»
قمر اشکش ریخت: «گفتم از خودم بشنوی بهتره.»
«برای همین لیلا نمی‌‌‌آد اینجا؟»
 همدیگر را در آغوش کشیدند و گریه کردند. قمر سر بلند کرد و قدمی عقب رفت و به این‌ور آن‌ور نگاه انداخت: «این‌جا تاریک شد، پماد رو گم کردم.»
هما کلید برق را زد. زیرزمین روشن شد. وسایل ردیف به ردیف چیده شده بود. هما ایستاده بود رو به زیرزمین. قمر به‌ش نزدیک شد. هما برگشت. چشم در چشم هم زل زدند. لب‌های قمر جنبید. مردمک چشم‌های هما لرزید. قمر دهانش را باز کرد. چشم‌های هما پر اشک شد. دهان قمر نیمه باز ماند. هما پلک‌ها را روی هم گذاشت. اخم کرد. پلک‌ها را به ‌هم فشرد. قمر لب‌ها را بست. هما دهانش را جمع کرد. دندان‌ها را به‌ هم فشرد. چینی به دماغش افتاد. قمر قدمی رفت عقب. اشک از چشم هما افتاد. قمر چادر سر کرد و تندی رفت توی حیاط.
صدای هما آمد: «صبر کن، صبر کن.»
دکتر گفت: «اگر خوب نشد بیایید اینجا پانسمان کنم.»
راه افتاد توی کوچه. صدای هما از پشت‌ سرش آمد: «پماد رو جا گذاشتی.»
سارا هادقی

http://www.banounews.ir/Fa/News/964104/داستان-کوتاه--تاول
بستن   چاپ