آریا بانو - خراسان / درحالیکه مفهوم آقازاده بودن در کشورمان توام شده با تصویری از جوانانی که فراتر از همت و تخصصشان و بهواسطه جایگاه پدر رشد میکنند، امیراحمد موسوی پسر 16 ساله و باغیرت نماینده لردگان که حین کار بهعنوان پیک دچار حادثه شد و چند روز بعد درگذشت، روایتی تازه از آن ارائه کرد
امیراحمد خسته از کار بهعنوان پیک موتوری یک رستوران در تهران به سمت پمپ بنزین رفت تا باک موتورش را پر کند. پسری 16 ساله که از پدر آموخته بود باید نان بازویش را بخورد نه اعتبار پدر را. پدر امیراحمد سالها فرمانده نیروی انتظامی بود و بعد از آن هم نماینده مجلس شده بود. نمایندهای که خودش در روز تشییع فرزندش در روستای زادگاهشان اذعان داشت هیچوقت سفارش نزدیکانش را به هیچ کس نکرده بود، که اگر کرده بود نیازی نبود پسر 16 سالهاش پیک موتوری باشد. سوم آذر بود که موتور امیراحمد بعد از طی مسافتی کوتاه بعد از پرکردن باک دچار حریق شد. موتور آتش گرفت و شعلهها امیراحمد را هم بلعیدند. امیراحمد به بیمارستان رفت و 4 روز بعد بهخاطر سوختگی 95 درصدی فوت کرد. تا آن زمان صاحب رستوران و بقیه دوستان امیراحمد نمیدانستند نوجوان خوشتیپی که همکار آنهاست یک آقازاده است که با آن سن و سال کم، شرافت را حسابی تمرین کرده. امیراحمد تشییع باشکوهی در زادگاه پدری داشت و رفت. اما داستانش باید بماند و روایت شود تا بهخاطر داشته باشیم آدمهایی بودند که چشم بر امکانات و رانتها بستند تا با غیرت زندگی کنند.
آقازادهای دهه هشتادی و باغیرت
بازار 
برای بسیاری از ما آقازادگی برابر است با ماجرای ژن خوب، حواشی زیاد، رانت، آقازادهای که سایت شرطبندی داشت، آن یکی که در ماجراهای کشتیگیرانی و... بود و خلاصه اخبار زیادی که حول آقازادهها بود. هرچند حتماً بوده و هستند آقازادههایی که از این مسیر جدا باشند و زندگی سالمی را در پیش گرفته باشند اما تصویر قالب که در ذهن مردم جا افتاده بود عمدتاً منفی بود. اما یک نوجوان متولد اواخر دهه80 خلاف جریان عمل کرد؛ امیراحمد 16 ساله، زیبا و رعنا و البته با غیرت. امیراحمد که در 16 سالگی شاید نیاز مالی به کار هم نداشت؛ اما میخواست زندگی واقعی مردم را لمس کند. قطعاً اگر کسیکه از نوجوانی و بعد از مدرسه پیک موتوری کار میکرد از میان ما نمیرفت بازهم مثل بقیه آقازادهها نمیشد چون به شکل عینی درد مردم معمولی را حس کرده بود. پدرش سید روحا... موسوی، نماینده مردم لردگان در مراسم خاک سپاری پسرش با تأکید بر اینکه هیچوقت از جایگاهش برای منافع خانوادگی استفاده نکرده با بغض گفت: «خدا را شاهد میگیرم که در این 16، 17ماه حتی یکبار هم برای اعضای خانوادهام با کسی تماس نگرفتم. وقتی جوانها به من مراجعه میکردند و میدیدم نمیتوانم برایشان کاری انجام دهم، وجدانم نمیپذیرفت که برای خانواده خودم ارتباطی بگیرم». وی افزود: «صاحبکار پسرم به من میگفت: تا دو روز پیش اصلاً نمیدانستم که پدر امیراحمد کارگر پیک موتوریاش، نماینده مجلس است. حتی خودش هم آنجا مرا معرفی نکرده بود». این نماینده تاکید کرد: «به پسرم گفته بودم: مثل بقیه باش و نگو پدرت چهکاره است. او در منطقهای محروم بزرگ شد و برای تأمین معیشت خود در رستوران کار میکرد». یکی از اقوام او در گفتوگو با همشهری گفت: «شبی که این حادثه رخ داد و امیراحمد به بیمارستان مطهری منتقل شد، پدرش از یکسو و صاحبکارش از سوی دیگر راهی آنجا شدند و آن زمان بود که صاحب رستوران متوجه شد، پسری که تا آن زمان برایش بهعنوان پیک موتوری کار میکرده، پسر یک نماینده مجلس است». وی افزود: «امیراحمد، کلاس دهم بود و بعد از مدرسه برای تامین هزینههای خود سر کار میرفت و هیچ وقت از موقعیت پدرش بهعنوان نماینده مجلس استفاده نکرد».
امیراحمد چطور قهرمان شد؟
ماجرای امیراحمد فقط یک تراژدی نیست؛ یک «الگوی زیسته» است که نشان میدهد چگونه ترکیبی از انتخاب فردی، تربیت خانوادگی، ویژگی نسلی و جغرافیای زیسته میتواند سرنوشت یک نوجوان را به مسیری متفاوت از آنچه انتظار میرود، پیش ببرد. فوت او تلخ بود، اما زندگیاش حامل چندین نشانه مهم از جهان ذهنی نوجوانی است که نخواست مسیر آسانتر را انتخاب کند.
1 نخستین لایه این داستان، انتخاب شخصی و منش اخلاقی اوست. در روانشناسی رشد، نوجوانی مرحله حساس شکلگیری هویتِ مستقل است؛ جایی که فرد میخواهد خودش را از سایه والدین بیرون بکشد و به جهان بگوید «من که هستم». امیراحمد بهطرزی کمنظیر این مرحله را زیست کرد: او حاضر شد بعد از مدرسه کار کند، تلاش کند، تجربه جمع کند و نان بازوی خودش را بخورد. او میتوانست مانند بسیاری از همسنهایش یا سراغ کار نرود یا از امتیازهای خانوادگی استفاده کند، اما انتخاب کرد مسیر سختتر را برود؛ انتخابی که بیانگر «هویت خودساخته» او بود.
2 لایه دوم، تربیت خانوادگی است. خانوادهاش مرزهای اخلاقی روشنی داشت: قرار نیست اعتبار پدر، امتیاز فرزند شود. این نوع تربیت که در آن «رانت عادیسازی نمیشود»، بهطور مستقیم روی سبک شخصیت تأثیر میگذارد. نوجوانی که میبیند پدرش عملاً به او میگوید «مثل بقیه باش» به این نتیجه میرسد که کرامت در توانستن است، نه در برخورداری. این تربیت، نوعی «مسئولیتپذیری درونی» ایجاد میکند؛ یعنی فرد قبل از آنکه چشمش به امکانات بیرونی باشد، به توان و ارزشهای خودش اتکا میکند.
3 سومین ریشه این ماجرا، شاید در ویژگیهای نسلی دهههشتادیها باشد. بسیاری از آنها بهجای تعریف شدن با نمادهای ثروت و تظاهر، به دنبال تجربه، استقلال و اثرگذاریاند. امیراحمد نمونهای از این گرایش است؛ نوجوانی که میخواست بفهمد مردم چگونه زندگی میکنند، چه رنجی میکشند و شغل واقعی چه طعمی دارد.
4 در نهایت، جغرافیای زیسته او هم میتواند زمینهای مهم باشد. رشد در منطقهای محروم، مواجهه با کمبودها و دیدن زخمهای اجتماعیِ هر روزه، نوعی حساسیت اخلاقی در او ایجاد کرده بود. کسی که رنج مردم را از نزدیک دیده باشد، ناخودآگاه در برابر رانت، مرکزگرایی و امتیازطلبی یک موضع محافظت نشده و صادقانه میگیرد. این نوع زیستجهان، یعنی جهانبینیای که از دل تجربه واقعی فقر و تلاش بیرون آمده، تفاوت او را با بسیاری از فرزندان مسئولان توضیح میدهد.
در کنار همه این تحلیلها، نوجوانی که میخواست خودش باشد و جهان را از منظر درست آن بشناسد، در مسیری که برای ساختن خودش انتخاب کرده بود، از میان ما رفت. اما معنای زندگیاش میتواند همچنان بماند و روایت شود؛ چون یادآور این حقیقت ساده اما کمیاب است که بزرگی همیشه در قدرت نیست؛ گاهی در انتخاب یک مسیر سخت و انسانی پنهان میشود.
نویسنده: سید مصطفی صابری | روزنامهنگار