رضوانه 14ساله...
گوناگون
بزرگنمايي:
آریا بانو -
آخرین خبر / « رضوانه میرزا دباغ»
فرزند بانوی مبارز مرضیه دباغ «حدیدچی» است.
چیزهای زیادی از آن روز خاطرم نیست. فقط همین را در خاطر دارم که در بدو ورود زمانی که وارد اتاق بازجویی شدم، منوچهری آنجا بود. خاطرم هست به خاطر شکنجههای مادرم، چک محکمی به صورت او زدم. زمانی که من را به زندان کمیته مشترک یا همین «موزه عبرت» آوردند، مسئلهای که برای ما زجرآور بود نوع پوششی بود که داشتیم. زمانی که قرار شد من را بازداشت کنند، دو الی سه تا از پیراهنهای پدرم را پوشیدم. آن زمان مثل امروز لباسی مثل مانتو مرسوم نبود. از طرفی هم میدانستم نمیگذارند چادر بر سر داشته باشیم. با خودم گفتم اگر یکی از پیراهنها را هم بگیرند و یا اینکه پاره شود، باز هم پیراهن دیگری بر تن دارم که به وسیله آن حفظ حجاب کنم؛
ولی متأسفانه این دژخیمان ضداسلام، هویت، انسانیت و عفاف ما را نشانه گرفته بودند که حجابهای
زنان را میدریدند. اصلا حضور ذهن ندارم که گذاشتند ما پوشش سرمان را داشته باشیم یا نه، ولی من و
مادر از پتوهای سربازی به عنوان پوشش استفاده میکردیم. آنها هم برای مسخره و استهزا از ما بهعنوان «مادر پتویی» و «دختر پتویی» یاد میکردند.
از شکنجههای ساواک اگر بخواهم بگویم، من را خیلی شوک الکتریکی میدادند. تمام بدن به رعشه در میآمد. بعضا کسان دیگری که زندانی بودند را شکنجه میکردند و ما صدای شکنجه آنها را میشنیدیم. به مادرم حتی اجازه نشستن هم نمیدادند. در عین حال که مادرم آن زمان 38 سال بیشتر نداشتند، از شدت شکنجهها خمیده شده بودند.
وقتی که من را به زندان کمیته مشترک ساواک بردند به زیرزمینی نمور و تاریکی انتقال دادند که امروز جزو اماکن بازدید موزه عبرت نیست. من در همان زیرزمین به بیماری روماتیسم قلبی مبتلا شدم. بعد از حدود دو هفته من را در بیمارستان بستری کردند. دست و پای من را به تخت بسته بودند و یک مأمور هم بالای سر من ایستاده بود.
بعد از اینکه من را مرخص کردند از ترس اینکه بمیرم من را دادگاهی کردند. رئیس دادگاه اعلام کرد که این فرد هنوز سنش قانونی نشده است. او را برای چی اینجا آوردید؟ او را باید به دارالتعلیم ببرید. خداوند کلامی را در دهان من گذاشت که من همان جا گفتم «دارالتعلیم جای من نیست» همین جمله سبب شد من را مجددا به زندان کمیته مشترک بازگرداندند.
چند وقت بعد من را به زندان قصر انتقال دادند. در زندان قصر که بودم مادرم را به آنجا آوردند. مادرم را وقتی آوردند، حالشان خیلی بد بود. باید اینجا اعتراف کنم که خیلی از وقایع را از یاد بردهام. دلیلش را هم نمیدانم؛ گمان میکنم این فراموشی در اثر شکنجههای شوکالکتریکی باشد.
خاطرم هست وقتی که از زندان آزاد شدم آدرس هیچ جایی را در ذهن نداشتم به غیر از آدرس
منزل مادربزرگم. وقتی که آزاد شدم روزی 18 تا قرص اعصاب میخوردم که نهایتا منجر به عمل
قلب شد. من از شما میخواهم که این مطالب را خیلی احساساتی بیان نکنید. ما به تکلیفمان عمل کردیم.
-
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ - ۲۳:۳۶:۴۷
-
۲۸ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/821858/