آریا بانو - وینش/گابریل گارسیا مارکز سال 1988 در مصاحبهای گفته است: «وقتی همهی مشکلاتت حل شده باشند، بهتر مینویسی. وقتی تنت
سالم باشه، بهتر مینویسی. وقتی هزارویک جور گرفتاری و دغدغه نداشته باشی، بهتر مینویسی. وقتی در زندگیت
عشق باشد بهتر مینویسی…» اما آیا واقعا سیر بهتر مینویسد یا گرسنه؟ آن ایده رمانتیکی که آدم اگر دردی نداشته باشد چیزی هم برای نوشتن ندارد تا چه حد درست است؟ داستایوسکی شاهکار بزرگش را زمانی نوشته است که در ثبات
مالی و زندگی به سر میبرد و باقی شاهکارهایش را در بدترین اوضاعش نوشته است. بالاخره سیر یا گرسنه؟
اخیراً به این نقل قول از گابریل گارسیا مارکز (1927-2014) نویسندهی کلمبیایی و خالق رمان مشهور صد سال تنهایی برخوردم (مصاحبه با مجلهی Vanity Fair سال 1988):
«وقتی همهی مشکلاتت حل شده باشند، بهتر مینویسی. وقتی تنت
سالم باشه، بهتر مینویسی. وقتی هزارویک جور گرفتاری و دغدغه نداشته باشی، بهتر مینویسی. وقتی در زندگیت
عشق باشد بهتر مینویسی. ایدهی رمانتیکی هست که گویی رنج و ناملایمات زندگی خیلی خوب هستند، برای نویسنده مفیدند. اصلاً موافق نیستم.»
خُب، این سخنان خلاف آن چیزی هستند که غالباً شنیدهایم؛ خلاف آن «ایدهی رمانتیکی» که آدم اگر دردی نداشته باشد چیزی هم برای نوشتن ندارد. اگر آدم هزار و یک جور گرفتاری نداشته باشد، راجع به چی میخواهد بنویسد؟ و گرفتاری و محرومیت از هرگونه از جمله محرومیت از
عشق و مناسبات جنسی، موتور محرک بیشتر شاهکارهای ادبی است. نقل قول مشهوری هم هست از بالزاک با این مضمون که «با هر هماغوشی، یک رمان کمتر نوشته میشود». یا به عبارت دیگر، رمانها بیشتر محصول درد فراق و محرومیت از
عشق و عدم ارضای جنسی هستند.
اما از طرف مقابل میتوان گفت که آدم گرسنه و محروم، نای نوشتن ندارد. توانایی نوشتن با خواندن زیاد یا آموزش به دست میآید و آدم محروم و گرسنه وقت و دلودماغی برای خواندن و نوشتن ندارد و پولی برای تامین هزینههای آموزش یا دست کم فراغتی که بتواند وقتش را به آموختن اختصاص دهد. آدمی که مشکلات
مالی ندارد بهتر میتواند متمرکز شود بر کار نوشتن اما شاید چیز کمتری برای نوشتن داشته باشد.
پرسشی که دربارهی
سلامت تن و راحتی روان و حضور
عشق و ارضای جنسی مطرح کردیم، دربارهی فشارهای
سیاسی و اجتماعی و بود یا نبود آزادی هم مطرح است. ایدهی رمانتیکی که مارکز به آن اشاره میکند اینجا به این شکل در میآید که در شرایط نبودِ آزادیهای اجتماعی و سیاسی، نویسنده اولاً از این فشارها رنج میبرد و به قول معروف دردی و حرفی دارد و دربارهی آن مینویسد. علاوه بر این، چون راحت دربارهی هرچیزی نمیتواند بنویسد، به
ابتکار روی میآورد، چه بسا به سمبلیسم، و این امر به آثارش شکلی از یک سو رمزی و از سوی دیگر پر از حس و حال میبخشد و همدلی خوانندههایی را که از همین فشارها رنج میبرند با نوشتههای او برمیانگیزد. شعر دههی چهل و پنجاه شمسی ما نمونهی بارز این نوع شعر اجتماعیگرا و در عین حال نمادگراست با «شب» معروفش و «زمستان»اش و شماری دیگر از نمادهای کاملاً آشکار.
گفته میشود که بدون وجود مساله و مشکل (درد) چیزی نخواهد بود که دربارهاش بنویسیم. این سخن کاملاً درست نیست. دربارهی آسایش و آسودگی هم میتوان نوشت. اما گویی کمتر داریم از این گونه نوشتار و کتابها. چرا، در شعر مثلاً منوچهری را داریم. یا در
موسیقی مثلاً موزار را. اما در این آخری بخصوص حزن و اندوهی هم هست که میتوان بازتاب محرومیتها و محدودیتها باشد.
اما اصلاً آیا شرایطی که در آن نه تن مشکلی داشته باشد و نه جان، هم آزادی بیان باشد و هم استعداد آفرینش، متصور است؟ داریم میرسیم به اینکه گویی مارکز یکجانبه سخن گفته است. یا شاید او در اوضاع فراغت و آسودگی کهنسالی میتوانسته دربارهی رنجها و محرومیتهای گذشتهاش بنویسد. یا شاید هم دربارهی طعم و حس همین آسودگی و برخورداری از آرامش و شهرت و جایگاه اجتماعی خوب و بینیازی مادی که حاصل به بار نشستن یک عمر تلاش و خلاقیت او بوده است.
و باز اصلاً چرا باید از این میان یکی را انتخاب کنیم. داستایوسکی (که اخیراً کتاب ای. اچ. کار را دربارهاش خواندم که به زودی نقدش را در «وینش» میخوانید) هم در دوران فشارهای غریب دستگیری و اعدام نمایشی و بعد از آن نیاز
مالی همیشگی و بیپولی و بدهکاری مفرط آثار برجستهای نوشته است و هم در دههی آخر حیاتش (سالهای 1870 میلادی) که زندگیاش ثبات و امنیت
مالی و آسایش خانوادگی بیشتری داشت. او برادران کارامازوف را در همین دورهی اخیر نوشت.
پاسخ دیگری هم هست که شاید دست کم در برخی موارد صدق بکند. (در مورد داستایوسکی که چندان صادق نیست). این که شاید موضوع بیشتر به پیری و جوانی برگردد. جوان نسبت به محرومیتها و محدودیت
حساسیت بیشتری دارد، انتظار او از زندگی بیشتر است و دردی که از محرومیتها و محدودیتها میکشد بیشتر و لذا واکنش او پرشورتر و تندتر. پیر به سبب تجربه شاید زندگی را بیشتر همان طور که هست میپذیرد و میتواند در آرامش بیشتری بنویسد و به فرم و
زیبایی اثر بیشتر توجه کند تا وجه بیانی آن. آن ایدهی رمانتیکی که مارکز از آن سخن میگوید همان است که بعدها روانکاوی فروید تئوریزه کرد. و به تصعید یا والایش Sublimation مشهور است. اینکه هنر اساساً بیان محرومیتهای جنسی است به شکل متعالی. مارکز میگوید «این طور نیست». شاید درستتر باشد بگوییم «کاملاً هم این طور نیست».
از چند نظر دیدگاه میانهای میتوان در میان گذاشت که با سادهترین تجربهها و عقل سلیم جور در میآید:
اول اینکه چرا اصلاً باید یکی از اینها درست باشد. شاید مطلق کردن اینکه در شرایط آسایش و بیدردی بهتر میتوان نوشت یا در شرایط محرومیت و درد غلط باشد. شاید نوشتهها و شاهکارهایی از هر دو نوع را بشود تصور کرد و وجود دارند.
دوم اینکه آیا اصلاً شرایط آسودگی و بیدردی مطلق قابل تصور است؟ آیا در بهترین شرایط آزادی بیان و رفاه
مالی و برخورداری از
عشق و همدلی انسانهای پیرامون هم معضلات فلسفی و اندیشیدن به موقعیت وجودی آدمیزاد در این کهکشان بیانتها، مساله و پرسش نیست و آن آسایش خیالی را نقض نمیکند؟
و سرانجام اینکه در محرومیت شدید هم خلاقیت ممکن نمیشود. با شکم گرسنه نمیتوان به
زیبایی و ظرایف نوشتن اندیشید و نوشتن به عملی بیهوده و از سرسیری بدل میشود.
اگر از این همه بتوان نتیجهای گرفت، آن نتیجه این است که حرف مارکز دست کم ما را توجه میدهد به این نکته که نوشتن (و آفرینش هنری) لزوماً با رنج و محرومیت همراه نیست، هرچند بسیاری از آثار هنری و ادبی بدون تجربهی رنج و محرومیت از سوی
هنرمند ممکن نمیشدند.