بزرگنمايي:
آریا بانو - خراسان / «40سال زندگی مشترک، 40 سال سوختن و ساختن» گاهی اوقات در راهروی دادگاه خانواده مراجعانی را میبینی که در نگاه اول فکر میکنی برای رسیدگی به پرونده خانوادگی فرزندان شان به دادگاه آمده اند. اما وقتی پای صحبت هایشان مینشینی متوجه میشوی پای یک زخم کهنه در میان است. زخمی که حالا پس از 40 سال زندگی مشترک دیگر حسابی چرکین شده و قابل تحمل نیست. داستان زندگی زوجی که این هفته به روایت «7 روز زندگی» میخوانید از همین جنس است. رفیق بازی و خوش گذرانیهای شوهر و زنی که فقط در این زندگی سوخته است و حالا پس از 40 سال زندگی مشترک سر از دادگاه خانواده در آورده است. چه خوب است اگر زخمهای کوچک و سطحی زندگی مشترک خود را در همان روزهای نخست با کمک مشاور خوب و امین پانسمان کنیم تا زود درمان شود و به زخمهای کهنه چرکین تبدیل نشود.
*** به سن و سال زیاد زن نمیآید برای طلاق آمده باشد اما این طرف و آن طرف دنبال شعبه رسیدگی کننده به پرونده اش میگردد. می پرسم:این جا چه میکنید؟ نگاهش تلخ است با بغض میگوید: قاضی هم همین را پرسید و هر چه میگویم «چون خسته ام»، حرف مرا نمیفهمد. 40 سال تحمل کردم تا همه خوش و خرم باشند. حالا دیگر نوبت دل خودم است. وقتی پا گذاشتم خانه شوهرم فقط 17 سالم بود. از زندگی مشترک هیچ نمیدانستم جز این که هر چه شوهرم گفت فقط بگویم چشم. امان از شوهر رفیق باز خدا برای کسی نخواهد اما شوهرم نااهل از آب درآمد. رفیق باز و عیاش بود و به همین خاطر زندگی مان فنا شد. آن موقع به قول شما امروزیها شوهرم بچه پولدار بود.
پدرش چند دهنه مغازه داشت و او هم گاهی میایستاد کنار دست پدرش اما بیشتر روی پول توجیبی اش حساب میکرد. وقتی آمدند خواستگاری من، پدرش گفت یک مغازه بزرگ برایش میخرد که بایستد به کاسبی و یک خانه نقلی که غصه هیچ چیز را نداشته باشیم. من هم دلم قرص شد و احساس کردم خیلی زود شوهرم از یک
پسر 20 ساله سر به هوا میشود مرد خانهاما زهی خیال باطل.
حتی هنوز هم که 60 سالش است و
پدر 3 بچه، نمیشود رویش حساب کرد. بی مسئولیت است و الکی خوش. اصلا دل به زندگی نمیدهد. تو که کم و کسری نداری! تا لنگ ظهر میخوابید، بعد بهترین
لباس هایش را میپوشید و میرفت مثلا مغازهاما 2
ساعت که میگذشت، مغازه را میسپرد دست شاگردش و با دوستانش میرفت خوش گذرانی. گاهی شب هم نمیآمد خانه. وقتی اعتراض میکردم، میگفت: - من الان جوانم و باید خوشی کنم. تو هم که کم و کسری نداری! می گفتم من هم جوانم، من هم دلم میخواهد تفریح کنم و خوش باشم اما با تو! آن وقت اخم هایش در هم میرفت که: - زن برای خانه است و شوهرداری. زودتر بچه دار شو... من نمیدانستم چه بگویم. یعنی آن موقعها مثل الان نبود. وقتی گلایه اش را میبردم پیش پدرش، میخندید و میگفت: دخترجان، زن باید مرد را جلد خانه کند.
پدر و
مادر خودم هم همین طور بودند. مادرم میگفت مردها عاشق بچه اند، دورش را پر از بچه کن. من بیچاره هم به این خاطر خیلی زود باردار شدم. دخترم که دنیا آمد به خودم گفتم دیگر
پدر شده و حتما دور
دوست و رفیقش را خط میکشد اما...
آقا تازه سرگرمیهای جدید برای خودش پیدا کرده بود. خبرش را داشتم میرود مجلسهای آن چنانی. فقط من متهم میشدم به نظرم رسید به جز پدرش هیچ کسی نمیتواند او را قانع کند که این کارها عاقبتی ندارد اما فایدهای نداشت. پیش پدرش سرش را میانداخت پایین و میگفت: خان بابا، مرضیه شلوغش کرده، این طورها هم نیست. خودتان مرد هستید و میدانید آدم گاهی خسته میشود از چاردیواری خانه... و چنان پدرش را خام میکرد که فقط من متهم میشدم به این که زن حساس و سختگیری هستم . کم کم اوضاع بدتر شد. دیگر جواب اعتراض هایم فحش بود و گاهی کتک! جمشید جز
دوست و رفیق نمیشناخت. به من هیچ توجهی نداشت و دخترمان را هم گاهی ناز و نوازشی میکرد. باز هم به هوای سر به راه شدن او باردار شدم این بار دو
پسر دوقلو به دنیا آوردم اما جمشید به جای این که خوشحال باشد، مدام غر میزد که اول جوانی بدبختش کردم و اسیر بچههای قد و نیم قد.
اشکها و لبخندها
شب و روز او شده بود رفیق بازی. مهمانیها و سفرهایش با آنها بود. بگو و بخندش و بعدها پول خرج کردنش... کار به جایی رسید که آنها را میآورد خانه و من مجبور بودم از آنها پذیرایی کنم وگرنه دعوا بود و کتک کاری و من برای این که بچهها عذاب نکشند سکوت کردم. در حالی که صدای خندههای شوهرم و دوستانش بلند بود، من ساعتها مینشستم گوشه اتاق و گریه میکردم. جمشید گاهی حالم را میدید اما اهمیتی نمیداد.
دیگر دوستانش شده بودند صاحب زندگی ما و برایمان تصمیم میگرفتند. حسرت خیلی چیزها به دلم ماند. تمام این سالها را به تنهایی زندگی کردم. جمشید فقط یک اسم در شناسنامه ام بود. چند بار همان موقعها تصمیم گرفتم جدا شوم اما از سرنوشت بچهها ترسیدم و دروغ چرا؟ هیچ حامی هم نداشتم. همه میگفتند مرد جماعت همین است، یکی بد و یکی بدتر. باز اگر هوای بچهها را داشت دلم نمیسوخت اما او کلا بی خیال بود.
دختر و پسرهایم اصلا نفهمیدند
پدر یعنی چه؟ چون پدرشان هیچ وقت بالای سرشان نبود. خودم بزرگ و
عروس و دامادشان کردم. کورسوی امیدی که ناامید شد تمام این سالها احمقانه به خودم امید میدادم شوهر نااهلم درست میشود. امید داشتم وقتی سنش بالا برود به خودش میآید اما حالا هم که پیر شده دست از کارهایش برنمی دارد. تازه رفیق بازی هایش بیشتر هم شده است. من هم که این سالها دلم پر بود، دیدم دیگر دلیلی برای ماندن در این زندگی مثلا مشترک کذایی ندارم. بی خبر از بچه هایم آمده ام دادگاه تا درخواست
طلاق دهم.