آریا بانو - آخرین خبر / گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!درراه با پرودرگار سخن می گفت:( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!او با ناراحتی گفت:من تو را کی گفتم ای یار عزیز بازار کاین گره بگشای و گندم را بریز!آن گره را چون نیارستی گشوداین گره بگشودنت دیگر چه بود؟نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!ندا آمد که:تو مبین اندر درختی یا به چاهتو مرا بین که منم مفتاح راه