آریا بانو - خراسان / گفتوگو با مأمور پستی که در توفان و شب سرد به جای بستن در اداره، درهای آینده را برای 280 نفر باز کرد و امروز چند پزشک، متخصص و جراح مدیون او هستند
بعضی فداکاریها در لحظهای کوتاه رقم میخورند، اما اثرشان تا پایان عمر باقی میماند. قصه «محمدحسین عظیمیان»، مأمور پست بازنشسته شهرستان بردسکن، یکی از همان روایتهاست. در روزگاری که خبری از اینترنت و ثبتنام آنلاین نبود و سرنوشت تحصیلی هزاران جوان به چند برگ فرم پستی گره خورده بود، او جانانه ایستاد تا جوانان یک شهر، از قطار آینده جا نمانند.
مردی که حتی روز عاشورا، نامهها را میرساند
محمدحسین عظیمیان، متولد 1333 در کاشمر، سالها در اداره پست خدمت کرد. زندگی سادهای داشت اما رویای بزرگی در سر میپروراند: خدمت صادقانه به مردم. در دهه 50، با وجود تنگدستی و فشار اقتصادی، شبها به مدرسه میرفت تا دیپلم بگیرد. همین تلاش بیوقفه مسیرش را به اداره پست باز کرد. کار در اداره پست برای عظیمیان فقط یک شغل نبود؛ او آن را رسالتی انسانی میدانست. در بیش از 30 سال خدمت، ساعت کاری و روز تعطیل برایش معنا نداشت. هرجا مردم نیاز داشتند، او حاضر میشد؛ از خیابانهای شهر گرفته تا دورترین روستاهای کوهستانی. به همین دلیل، اهالی کاشمر و روستاهای اطراف او را «پستچی سیار» صدا میزدند؛ مردی که حتی در روز عاشورا، وقتی همهجا تعطیل بود، باز هم نامههای مردم را به مقصد میرساند.
280 سرنوشت در دستان یک پستچی
بازار 
عظیمیان درباره آن شب همیشه با فروتنی حرف میزند و میگوید: «سال 1363، ثبتنام سراسری کنکور بود و من مسئول مرکز ثبتنام در پست بردسکن. باران شدید میبارید و ساعت 1:30 بعدازظهر وقت رسمی ثبتنام تمام شده بود. وقتی میخواستیم درها را ببندیم، دیدم هنوز 280 دختر و پسر موفق به ثبتنام نشدهاند. نمیتوانستم در قبال یک سال عقبافتادگی، یک سال هدررفتن تلاشها و هزینهها بیتفاوت بمانم. تصمیم گرفتم تا آخرین نفر کار را انجام دهم.» او ادامه میدهد: «ثبتنامها تا نیمه شب طول کشید، اما کار هنوز تمام نشده بود. نامهها باید همان شب به مشهد میرسیدند تا از آنجا به تهران فرستاده شوند. با وجود خستگی و باران شدید، سوار بر تریلی و راهی مشهد شدم.» او درباره اتفاق عجیب آن شب اضافه میکند: «در میانه راه، موتورسیکلتی تریلی را تعقیب میکرد؛ پدری با دو دختر نوجوان عشایری. آنها 400 کیلومتر راه را طی کرده بودند، اما دیر رسیده بودند و گریه میکردند که فرصت ثبتنامشان از دست رفته است. صاحب تریلی هم موافقت کرد و برگشتیم تا ثبت نام این دو دختر انجام شود. دوباره مرکز را باز کردم و فرم ثبتنام آنها را کامل کردم. خدا شاهد است که خوشحالیشان، خستگی آن شب را از تنم بیرون برد».
ثمره یک شب ایستادگی؛ پزشکان امروز
از میان 280 نفری که در آن شب بارانی ثبتنام کردند، حدود چند نفر امروز پزشک، جراح و متخصص شدهاند. امروز یک نفر از دو دختر عشایری که با گریه و ناامیدی به عظیمیان پناه برده بودند، در شیراز متخصص قلب و پیوند و دیگری در تهران جراح مغز و اعصاب است. حاجآقا عظیمیان که اکنون در دهه هشتم زندگی خود قرار دارد، درباره آن شب میگوید: «هنوز این افراد با من در تماس هستند و در موقعیتهای مختلف بدون اینکه من آنها را بشناسم من را میبینند و تشکر میکنند. البته من فقط وظیفه ام را انجام دادم و خدا کمک کرد. اگر آن شب حتی یک نفر هم عقب میافتاد، دلم آرام نمیگرفت».
نویسنده: شایان الهآبادی | خبرنگار