آریا بانو - خراسان / وقتی از کسی که به ما آزار رسانده دفاع میکنیم، این کار نه نشانی از محبت است نه بخشش، بلکه شاید روانمان درگیر سندروم «استکهلم» شده که طی آن فرد برای بقا، در مکانیسمی ذهنی رفتار آزاردهندهاش را توجیه میکند سندرومی که شاخصترین مبتلایش دختر یک خانواده ثروتمند بود که با گروگانگیرانش به سرقت بانک رفت
فرض کنید در یک روز معمولی، در مسیر همیشگیتان به خانه، ناگهان از هوش میروید و بعد خود را در ماشینی مییابید که پر است از افرادی مسلح. تمام دنیا در یک لحظه زیرورو میشود. ترس، سردرگمی و ناامیدی، ذهنتان را احاطه میکند. اما چند هفته بعد، ویدئویی از شما پخش میشود که در کنار همان آدمربایان ایستادهاید، سلاحی در دست دارید و از ایدئولوژی آنها دفاع میکنید، اینجاست که همه متحیر میشوند. خودتان هم بعدها نمیدانید دقیقاً چه شد که از قربانی به همراه تبدیل شدید. این روایت خیالی، بهطرز عجیبی شبیه به ماجرای واقعی «پتی هرست» است؛ وارث خانواده هرست، غول رسانهای آمریکا که در سال 1974 ربوده شد و چند ماه بعد با همان ربایندگانش وارد یک بانک شد تا از آنجا سرقت کنند. این رویداد، برای سالها افکار عمومی را دچار سردرگمی کرد؛ چرا یک قربانی باید از ربایندهاش حمایت کند؟ شاید تصور کنید این موضوع ارتباط چندانی به زندگی روزمره خیلی از ما ندارد؛ اما بد نیست بدانید این رفتار عجیب طیف وسیعی از واکنشها را دارد؛ بهطور مثال وقتی کسی در یک رابطه کاری یا عاطفی شما را آزار میدهد و در کمال تعجب شما در واکنش به رفتار طرف مقابل نه تنها از خودتان دفاع نمیکنید، بلکه برای توجیه او دلیل میتراشید یعنی درگیر این مشکل هستید. در این پرونده به ابعاد مختلف سندروم «استکهلم» میپردازیم تا ببینیم چگونه ذهن انسان، در مواجهه با موقعیتهای بحرانی، گاه به تصمیماتی میرسد که از بیرون، نهفقط عجیب، بلکه غیرقابلباور بهنظر میرسد. مسیری که از قربانیبودن به همدستی میرسد، چطور شکل میگیرد؟
وقتی قربانیان طرف رباینده را میگیرند
یکی از شناختهشدهترین نمونههای تاریخی این پدیده، همانطور که پیشتر اشاره شد، پتی هرست است. وی پس از ربوده شدن توسط گروهی به نام «ارتش آزادیبخش سیمبیون»، ابتدا در انزوا و فشار روانی قرار گرفت، اما بعدها با آنها همکاری کرد و در چند عملیات سرقت مسلحانه حضور یافت. بسیاری معتقدند که این تغییر رفتار ناشی از سندروم استکهلم بود. در دادگاه، وکلای پتی بر این نکته تأکید کردند که او «انتخابی نداشته» و ذهنش برای بقا، چارهای جز همذاتپنداری با دشمن پیدا نکرده است. نمونههای دیگر شامل «الیزابت اسمارت»، دختری که در کودکی ربوده شد و ماهها در اسارت زندگی کرد. شاید بتوان گفت بسیاری از داستانهای عاشقانه کلاسیک، در زیرپوست خود نوعی نسخه رمانتیکشده سندروم استکهلم هستند. یکی از مکانیسمهای روانی رایج در سندروم استکهلم، «درونسازی تقصیر» است؛ جاییکه فرد بهجای دیدن خشونت بهعنوان یک ظلم بیرونی، آن را نتیجه «اشتباهات خود» تلقی میکند. قربانی ممکن است به این نتیجه برسد که اگر مهربانتر، مطیعتر یا آرامتر بود، مورد آسیب قرار نمیگرفت. این تفکر، او را در موقعیت نگه میدارد؛ چون باور دارد با تغییر خودش میتواند از خشونت بکاهد. این الگو بهویژه در روابط عاطفی خشونتآمیز شایع است و گاهی باعث میشود فرد برای سالها در رابطهای سمی باقی بماند.
ریشه یک واژه عجیب؛ چرا «استکهلم»؟
اصطلاح «سندروم استکهلم» اولینبار پس از ماجرای گروگانگیری در یک بانک در استکهلم سوئد در سال 1973 وارد ادبیات روانشناسی شد. طی آن ماجرا، سارقان برای شش روز کارکنان بانک را گروگان گرفتند. در کمال شگفتی، پس از آزادی گروگانها، آنها نهتنها از گروگانگیرها شکایت نکردند، بلکه از آنها دفاع و حتی برای آزادیشان تلاش کردند. این پدیده، روانشناسان را به بررسی رفتار قربانیانی واداشت که در موقعیتهای بحرانی، بهجای دشمنی با عامل تهدید، نوعی دلبستگی یا همدلی با او پیدا میکنند. این اتفاق در روانشناسی تحت عنوان «شکستن هویت» هم شناخته میشود؛ فرایندی که در آن قربانی کمکم احساس جدایی از هویت قبلی خود میکند و برای بازسازی معنای زندگی، به ارزشها و رفتارهای مهاجم متوسل میشود. درباره پتی هرست، فشارهای روانی مداوم، انزوای فیزیکی و شستوشوی مغزیِ تدریجی، باعث شد که او از موقعیت یک زن ثروتمند، به عضوی از یک گروه مسلح تبدیل شود. این روند، نهتنها نشانه ضعف روانی نیست، بلکه مکانیسمی تلخ و پیچیده از سوی ذهن برای ایجاد معنا در دل بحران است؛ چیزی که در ادبیات روانتحلیلی به آن «سازوکار دفاعی تطبیقی» میگویند. روانکاوان اولیه ابتدا این واکنش را غیرعقلانی، غریزی و حتی نوعی «اختلال» دانستند، اما بعدها نظریات شناختی نشان دادند که این رفتار میتواند یک سازوکار دفاعی عمیق باشد که از ناخودآگاه انسان برای زندهماندن سرچشمه میگیرد، اما باید از آن آگاه باشیم و وقتی مکانیسم در موقعیتی اشتباه عمل میکند مدیریتش کنیم.
وقتی مغز ما را فریب میدهد
سوال اساسی این است: چرا سندروم استکهلم اتفاق میافتد؟ پاسخ را باید در پیچیدگیهای روان انسان جستوجو کرد. وقتی فردی در موقعیت تهدیدکننده و پرتنش قرار بگیرد، بهویژه اگر هیچ راه فراری نداشته باشد، مغز بهطور طبیعی بهدنبال راههایی برای بقا میگردد. یکی از این سازوکارها، همدلی یا وابستگی به عامل تهدید است؛ چراکه مغز با این کار، محیط را «امنتر» و «قابلپیشبینیتر» میبیند. اگر فرد حس کند که با جلب رضایت گروگانگیر، احتمال زندهماندنش بیشتر میشود، این فرایند به شکل ناخودآگاه تقویت میشود. همچنین، دریافتهای متناقض از رفتار فرد آزاردهنده، مثلا گاه تهدید و گاه مهربانی، باعث سردرگمی ذهنی میشود و ذهن انسان، برای نظم دادن به این آشوب، یک پیوند عاطفی ساختگی شکل میدهد. در روانشناسی به این وضعیت «وابستگی متناقض» گفته میشود؛ جایی که قربانی دیگر قادر به تشخیص مرز بین خطر و حمایت نیست. همین پدیده را میتوان در برخی روابط عاطفی آسیبزننده مشاهده کرد که در آنها فرد بارها تحقیر میشود، اما همان شخص، گاه با یک جمله محبتآمیز همه چیز را از ذهن قربانی پاک میکند. در واقع، مغز انسان برای مقابله با موقعیتهای غیرقابل کنترل، گاهی بهجای مبارزه یا فرار، «همدلی» را بهعنوان یک راهکار انتخاب میکند؛ واکنشی که ریشه در دوران تکاملی ما دارد. حتی در بین حیوانات، زمانی که طعمهای توان فرار ندارد، ممکن است با آرامگرفتن یا رفتارهای همدلانه، شکارچی را از حمله منصرف کند. این واکنشها، در قالب «پاسخ فروپاشی» یا «اطاعت اجباری»، در انسان هم بروز پیدا میکنند. چنین مکانیسمهایی، بهویژه در کودکانی که در معرض سوءرفتار مزمن هستند، بیشتر مشاهده میشود؛ آنها یاد میگیرند با خشنترین عضو خانواده همدلی کنند تا بقایشان تضمین شود.
اعترافی از درون: «نمیدانستم در اسارتم»
شاید تلخترین بخش ماجرا این است که بسیاری از ما نمیدانیم گرفتار سندروم استکهلم شدهایم. چون برخلاف یک گروگانگیری آشکار، در روابط روزمره، اسارت با خشونت فیزیکی همراه نیست؛ بلکه با محبت قطرهچکانی، عذرخواهیهای بیپایان و وعدههای «جبران میکنم» پنهان شده است. اعتراف به اسارت روانی، بهمراتب دشوارتر از شناسایی یک زندان واقعی است، چراکه زندانهای ذهنی، اغلب با رنگ امید و عشق تزئین شدهاند. خلاصه که سندروم استکهلم فقط محدود به موقعیتهای گروگانگیری نیست. نسخههای روزمره این پدیده را میتوان در روابط عاطفی ناسالم، روابط کاری سوءاستفادهگرانه یا حتی روابط خانوادگی پیدا کرد. کودکی که توسط والدینش بهطور مداوم سرزنش یا تنبیه میشود، اما همچنان از آنها حمایت میکند، یا فردی که در یک رابطه سمی باقی میماند و رفتارهای مخرب طرف مقابل را توجیه میکند، نمونههایی از شکلهای ملایمتر سندروم استکهلم هستند. در بسیاری از این روابط، وابستگی مالی، ترس از تنهایی، یا حتی باورهای فرهنگی غلط باعث میشود فرد نهتنها بماند، بلکه خود را مقصر بداند و درد را توجیه کند. این جا دیگر صحبت از گروگانگیری فیزیکی نیست؛ ذهن، تنها گروگان واقعی است. در برخی جوامع، این نوع روابط نهتنها نکوهش نمیشود، بلکه با مفاهیمی مثل «صبر»، «وفاداری» یا حتی «ایثار» توجیه میشود؛ در حالی که در واقع، نشانهای از ناتوانی در تشخیص مرزهای سالم عاطفی و روانی است.
حالا باید از خودمان بپرسیم آیا شده در یک رابطه کاری، دوستی یا خانوادگی، بهجای قطع رابطه، شروع به توجیه رفتارهای آزاردهنده طرف مقابل کنید؟ اگر پاسخ مثبت است، شاید بهتر باشد نگاهی دوباره به مفهوم سندروم استکهلم داشته باشید. در عصر دیجیتال، سندروم استکهلم به اشکال تازهای در روابط عاطفی بازتولید شده است. شبکههای اجتماعی، پیامهای متناقض، وابستگیهای مجازی و کنترلهای پنهان، نوعی اسارت نرم ایجاد کردهاند که قربانیانش نه با زنجیر، بلکه با نوتیفیکیشنها، تهدیدهای خاموش و خاطرههای ساختگی، گروگان گرفته میشوند. دختر یا پسری که در رابطهای باقی میماند فقط چون «طرف مقابل بلاکش نمیکند» یا چون «گاهی خوبیهایی هم دارد»، دقیقاً در همان چرخه ترس و امید متناقض گرفتار شده است. سندروم استکهلم، بیش از آنکه یک بیماری روانی باشد، بازتابی است از پیچیدگی ذهن انسان در مواجهه با خطر، وابستگی و ترس.
نویسنده: فاطمه ملکزاده | روزنامهنگار
بازار ![]()